بهونه دلتنگی

بهونه دلتنگی شما چیه؟

بهونه دلتنگی

بهونه دلتنگی شما چیه؟

ازادی

تنها کسانی به ازادی رسیدهاند که درک درستی از اسارت خود داشته اند

خوشبختی

خوشبختی میتواند مجموعه بدبختیهایی باشد که سرمان نیامده است

عشق را فروختند

روزی خبر رسید که جزیره به زودی به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هاشونو آماده کردند و از ان جزیره رفتند اما عشق میخواست تا لحظه ی آخر بماند چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو میرفت عشق از ثروت که با یک قایق باشکوه جزیره را ترک میکرد کمک خواست و به او گفت: "ایا میتونم باهات همسفر شم؟" ثروت گفت: "نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگه برای تو جایی نیست." پس عشق از غرور که با یک کشتی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست. غرور گفت: "نه نمی تونم تورو با خودم ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبامو کثیف میکنی!" غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت: "اجازه بده تا من باهات بیام!" غم با صدایی حزن الود گفت: "اه عشق! من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم کمی تنها باشم." عشق این بار سراغ شادی رفت. اما او آنقدر غرق شادی بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالاتر میآمد و عشق دیگر نا امید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: "بیا عشق! من تورو میبرم." عشق آنقدر خوشحال بود که فراموش کرد حتی نام ان پیرمرد را بپرسد و سریع داخل قایق شد و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد بدون حرفی رفت. عشق تازه متوجه شده بود که کسی که جانش را نجات داده است چقدر ارزش دارد. عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی ماسه ها بود رفت و از او پرسید: "ان پیرمرد که بود؟" علم پاسخ داد: "زمان!" عشق با تعجب گفت:"اما چرا بهم کمک کرد؟"
علم لبخندی زد و گفت: "چون فقط زمان قادر به درک عظمت عشق است

جاده پر از گل

روزی « تنزن» و « اکیدو» با هم در راه پر از گل و لای می رفتند. باران شدیدی فرو می ریخت. در پیچ راه به دختر زیبایی برخوردند، با کیمونو و شالی از حریر. دختر در گل و لای نمی توانست از جاده عبور کند. تنزن بی درنگ به سویش رفت و گفت:
-
دختر، بیا
.بغلش کرد و از جاده های پر آب ردش کرد.اکیدو تا رسیدنشان به معبدی که می بایست شب را در آن بیتوته کنند چیزی نگفت. در آنجا بود که نتوانست جلوی خودش را بگیرد. به رفیقش گفت:
-
ما راهب ها نباید به زنها نزدیک شویم، به چه علت این کار را کردی؟

تنزن گفت:
-
من آن دختر را همانجا رها کردم. تو هنوز داری با خودت حملش می کنی؟

لااقل یک نظر بدید که این مترسک دلش خوش باشه یک نفر مطلباشو میخونه

ارزو

دو چیز میتواند ادمی را از تحقق بخشیدن به رویاهایش باز دارد: این که تصور کند رویاها غیر ممکن هستند یا با یک گردش ناگهانی چرخ و فلک درست زمانی که انتظارش را ندارد .ببیند که تحقق انها ممکن شده است

سر در گمی

از کجا باید شروع کرد ؟چون همه فکر هایی که عجالتآ‌ در کله ام می جوشد مال همین  الان است. ساعت و دقیقه و تاریخ ندارد

   از زمانیکه همه روابط خودم با دیگران بریدهام  می خواهم خودم را بهتر بشناسم.

خوب بود می توانستم کاسه سر خودم را باز کنم و همه این توده ی نرم خاکستری پیچ در پیچ کله خودم را در اورده و بیندازم دور. بیندازم جلو سگ.

   در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را اهسته در انزوا می خورد و می تراشد.